یك خانم و یك آقا كه سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند،بعد از حركت قطارمتوجه شدند كه در این كو په درجه یك؛ كه تختخواب دار هم میباشد ،با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد كوپه نخواهد شد.ساعتها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود.شب كه وقت خواب رسید ؛ خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال كردند.اما مدتی نگذشته بود كه خانم........از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟- خواهش میكنم! -من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یك پتوی اضافی بگیرید؟مرد جواب داد: من یه پیشنهاد دارم!زن : چه پیشنهادی؟مرد: فقط برای همین امشب، تصور كنیم كه زن و شوهر هستیم.زن ریزخندی كرد و با شیطنت گفت: چه اشكال داره ، موافقم!- قبول؟- قبول!مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو،برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار.دیگه هم مزاحم من نشوتو روح آدم منحرف:)))))))))))))
برچسب ها: داستان، داستان طنز، طنز، داستان جالب، قطار،
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینكه میزان فروش شركت كاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود.
در ناامیدی كامل، آقای اسمیت به یاد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد.
كاغذی در پاكت بود كه روی آن نوشته شده بود: همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.
آقای اسمیت یك نشست خبری با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلی شركت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام كرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد كه میزان فروش افزایش یابد و این مشكل پشت سر گذاشته شد.
یك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات تولید توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی كه از پاكت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پیغام این بود:تغییر ساختار بده.
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند.بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد.
آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد. پیغام این بود:سه پاكت نامه آماده كن.
برچسب ها: داستان، داستان طنز، طنز، داستان جالب، بحران،
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم
تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای
این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا
تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری
تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠
کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن
نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این
قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی
روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت
فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از
دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو
باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده
بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
برچسب ها: داستان، داستان طنز، طنز، داستان جالب،
یارو میره دبی تو رستوران میگه: الکباب
کباب براش میارن
میگه: الپیاز
پیاز براش میارن
میگه: البرنج
برنج براش میارن
با غرور میگه چقدر خوبه آدم عربی بلد باشه
گارسونه بهش میگه: اگه من ایرانی نبودم ال*گ*و*ز هم بهت نمیدادن !!
برچسب ها: داستان، داستان طنز، طنز، داستان جالب، الکباب، ال،
.: Weblog Themes By Pichak :.